دلم میخواهد فریاد بزنم که فهمیدم!

فهمیدم زندگی زیباست چشم بازکن

اندیشه

زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسم ها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساس ها
می تپد دل در شمیم یاس ها

زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها، لبخندها، آوازها

شاعر : شهرام محمدی

بعضی ها چنان تاثیری در زندگی میگذراند که معنای زندگی احتماعی کردن رو به آدم متذکر میشن! انگاری مسیر رشد و پیشرفت فقط برنامه ریزی شده که بصورت دسته جمعی باشه و برای همدیگر پل ساختن! البته برنامه ریزی منظم و دقیقی میشه که دقیقن چه زمانی چه شخصی سر مسیر شما قرار بگیره یا حتی شما سر مسیر کسی! میتونه یک دوست رهگذر باشه یا یک دوست صمیمی یا همسر و خانواده . کی میدونه هر بار چه شکلی میاد. بنظرم وقتی بدونی که میاد و ندونی چه شکلیه خودش یه هدیه است. هدیه هر جوری باشه خوشاینده …

یک دفعه ای به ذهن میاد! انگار واسه خودشون برنامه ریزی دقیق لحظه به لحظه دارن و خودشون میدن کی بیان و برن. نمیدونم اسمش میشه بارقه ذهنی یا چی؟ یه دفعه ای حال آدم رو دگرگون میکنن و یه تغییری میدن واسه خودشون منظم شده و برنامه ریزی شده به اندازه مشخصی که خودشون میدونن!

انگاری خیلی زیادی میدونن و کلا از ما جدان ولی چه تاثیری روی ما دارن. احتمالا برای شما هم پیش اومده در یک لحظه یه فکری میاد واسه خودش فعل و انفعالات انجام میده و بعد هم میره ولی بعد از رفتنش ما آدم قبل از اون فکر نیستیم. به قول دوستی که میگه وقتی تو زندگیت برای اولین بار طعم شوری رو حس میکنی دیگه میدونی شوری چیه یا اینکه درک میکنی آتش داغه تا آخر عمرت میدونی داغی یعنی چی. درسته که کیفیت و مراتبش متفاوته ولی معنای کلی رو میدونی که داستان از چه قراره!

منم این شکلی شدم. یه دفعه ای فهمیدم که زندگی زیباست! انگار که یه بابایی اومد و چشم آدم رو باز کرد و رفت. بهم گفت ببین تو هر چیزی رو از هر زاویه ای که دلت بخاد میتونی بهش نگاه کنی حتی به یه چیز زشت هم میتونی از یه جنبه مثبت نگاه کنی و کلا رنگ و بوی اون موضوع برای تو عوض میشه. راست میگفت دید و بینش آدم عوض میشه

اینطوری فکر میکنم که برای هر آدمیزادی اتفاق میفته و از یه جایی یه صدایی بلندت میکنه و تکونت میده. صداش اینه : “دیگه بسه” از اون لحظه به بعد تکون اساسی درون هر انسانی اتفاق میفته و یک جرقه متولد میشه اما اینکه اون جرقه به آتش بزرگ تبدیل بشه یا اینکه در دم خاموش بشه بستگی به شخصش داره. همین الان که داره پروسه فکر کردن خودش اتفاق میفته و فقط انگشت های من دکمه های کیبورد رو بدون دخالت فکر بنده تکون میخوره، روش استارت زدن (جرقه روشن کردن) نمایان شد!! چه عجیب.

این موضوعات رو مدت زیادی بود میدونستم اما این نوشتن لعنتی آدم رو با خودش به چه عمقی از دریای تخیل میبره نمیدونم و هر بار غواصی کردن تو این فضا حس خیلی خوبی بهم میده. غوطه ور شدن، تو هم غوطه ور شو ….